زهراسادات مهدویزهراسادات مهدوی، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

خاطرات من و زهرا

مقدمات حج رفتن زهرا سادات

امروز صبح که ما هنوز خواب بودیم مامانی تلفن کرد و گفت که ما میخواهیم بریم واکسن بزنیم شما هم میایین و زهرا سادات رو زود از خواب بیدار کردم و صبحانه خورد و بابایی اومد دنبالمون و با هم رفتیم درمانگاه هلال احمر برای زدن واکسن اونجا بعد از مقدمات اولیه رفتیم تو اتاقی که باید واکسن میزدیم اولین نفر مامانی واکسن زد و زهرا سادات محکم تو بغل من نشسته بود و بعد نوبت من بود که زهرا سادات گریه رو سر داد و بعد از اینکه بابایی واکسن زد دیکه نوبت زهرا سادات شده بود و زهرا سادات محکم منو گرفته بود و حسابی هم ترسیده بود که با بابایی و مامانی محکم گرفتیمش و خانم واکسن زد وتا چند لحظه بعد زهرا سادات گریه میکرد ولی همینکه رسیدیم خونه مامانی گفت مامان اصلا درد...
11 بهمن 1392

اردو شماره 2

امروز صبح زهرا سادات خیلی زود از خواب بیدار شد و کلی ذوق داشت برای اینکه از طرف مهد اونارم میخواستن ببرن اتش نشانی و خوراکی براش اماده کردم و رفتیم مهد زهرا سادات ظهر که مامانی میره دنبال زهرا سادات زهرا سادات یه ماکت ماشین اتش نشانی که بهشون داده بودن به همراه داشته وقتی که من اومدم خونه مامانی زهرا سادات همش از تصادف اینجور چیزا تعریف میکرد که مامانی گفت امروز که داشتن از اتش نشانی برمیگشتن دوتا ماشین جلوی مینی بوس اونها تصادف میکنن و اقای راننده هم ترمز میکنه که بچه ها حسابی میترسن و اقای راننده میره و برای بچه ها بیسکوییت میگیره و از دلشون در میاره و بچه ها هم که همه همیار پلیس هستن به اقای راننده میگن که از این نوع ترمز دیگه ممنوعه و خد...
11 بهمن 1392

مقدمات حج رفتن زهرا سادات

امروز صبح که زهرا سادات از خواب بیدار شد مثل همیشه این سوال رو پرسید که مامان امروز تعطیله که گفتم اره و لی باید بریم کلاس مقدمات حج و به همراه بابای زهرا سادات رفتیم سالن فجر که از کاروانهای دیگه هم امده بودن زهرا سادات اول مراسم که ساکت بود ولی بعد یه دوست پیدا کرد و با هم کلی اذیت کردن برای اینکه حوصلشون سر رفته بود و ما خودمون هم حوصلمون سر رفته بود و اخر مراسم خانوم ها و اقایونی که لباس به همراه خودشون اورده بودن مراسم طواف رو اجرا کردن و زهرا سادات این بخش از مراسم رو ساکت بود و نگاه میکرد و بعد از اون به خونه خاله ساره رفتیم و زهرا سادات و پارسا و پویان که بعد از یک هفته همدیگ رو دیده بودن حسابی ذوق زده شده بودن و کلی بازی کردن و بعد ...
4 بهمن 1392

یه روز خوب

امروز صبح که از خواب پا شدیم صبحانه خوردیم و نهار درست کردیم و به طرف جوپار حرکت کردیم اولین مهمونهامون دایی علی بودن که با خاله مهکامه و کیان به خونه ما اومدن با خاله مهکامه یه پلاستیک برداشتیم و رفتیم روی تپه برف بازی و سر خوردن و بعد از اون خاله اشرف و خاله نجمه و اسما خانم اومدن و نهار خوردیم و همگی رفتیم ردی تپه برف بازی و ازبس از روی تپه با پلاستیک پایین اومدیم  و هادی که راننده پلاستیک بود و هم  پشت سرش مینشستن و سر میخوردن پایین از خستگی و سرما دیگه همه دور شومینه جمع شده بودیم زهرا سادات رو که نگو کلی برف بازی کرد و با همه روی پلاستیک مینشست و سر میخورد پایین و کلی خوشحالی میکرد عصر هم که همه رفتن و ما هم به طرف کرمان حرکت...
20 دی 1392

چهار روز تعطیلی برفی

امروز صبح که بابای زهرا سادات از خواب بیدار شد به ما گفت که بیدار شین که برف اومده ولی ما که به خواب زمستانی فرو رفته بودیم نزدیک ساعت 11 بود که از خواب بیدار شدیم به زهرا سادات گفتم ببین برف اومده و زهرا سادات پیله کرد که بریم برف بازی  صبحانه خوردیم نهار رو گذاشتیم بپزه بعد باهم رفتیم تو کوچه و کمی برف بازی کردیم برای اینکه هنوز زیاد برف جمع نشده بود بعد رفتیم خونه دایی علی پیش کیان و زهرا سادات با کیان بازی کرد و بعد اومدیم خونه و با زهرا سادات کیک اسفناج درست کردیم و بعد بابای زهرا سادات اومد و نهار خوردیم وسیله هامونو جمع کردیم و رفتیم مامان جونی و عمه ها رو سوار کردیم و با هم رفتیم جوپار برای برف بازی و کلی با عمه ها برف بازی ...
19 دی 1392

چهار روز تعطیلی برفی

شب گذشته که ما در خواب بودیم خدای مهربون یه برف  باور نکردنی رو مهمون شهرمون کرد که ارتفاع برف به 30 سانت میرسید و مامانی تالفن کرد و گفت که مدرسه ها تعطیله بیایین اینجا که میخوام اش درست کنم و ما با دایی مصطفی به خونه مامانی رفتیم و اونجا و کلی با فاطمه و حسام و حامد برف بازی کردیم و یه ادم برفی درست کردیم عصر هم که بابای زهرا سادات از اداره اومد با هم رفتیم جنگل قائم که مردم همه در شادی و خوشحال خود غرق شده بودن و بعد اومدیم خونه که استراحت کنیم که از اداره بابای زهرا سادات تلفن کردن که باید میرفتن جاده ماهان که برف زیادی اومده بود و ماشین ها گیر کرده بودن که بابای زهرا سادات مارو به خونه مامانی برد و خودش تا صبح ماهان بود .و ما شب ...
19 دی 1392

ده روز دلتنگی

امروز صبح زهرا سادات زودتر از همیشه رفت مهد برای اینکه خاله ها گفته بودن زودتر بیایین برای جشن یلدا و کلی بهشون خوش گذشته بود کیک هندونه ای خورده بودن و عکس یادگاری گرفته بودن و کلی بازی کرده بودن و خوش گذرونده بودن و شب هم که قرار بود بریم تولد پارسا و پویان و بابایی که اومد رفتیم اونجا و کلی به بچه ها خوش گذشت و کلی بازی کردن و کادوهایی رو که برای پارسا و پویان اورده بودن و از اونجا که اسباب بازی بود یه کم گریه و زاری سر اسباب بازی ها بود و اخر شب شام خوردیم و ساعت 12 بود که به خونه مامانی اومدیم ...
13 دی 1392

ده روز دلتنگی

امروز خیلی کار داشتیم برای اینکه بابای زهرا سادات قرار بود بره کربلا برای اربعین اونجا باشه زود رفتیم دنبال زهرا سادات و از مهد اوردیمش نهار خوردیم بابای زهرا سادات اومد و رفتیم بابای زهرا سادات رو جایی که باید سوار اتوبوس میشد پیاده کردیم و زهرا سادات رو به خونه مامانی بردیم و چون تو مهد زهرا سادات جلسه اولیا و مربیان بود به جلسه رفتم و شب هم خونه مامانی موندیم و ده روز دلتنگی زهرا سادات شروع شد چون شب تا میخواست بخوابه گفت بابا چرا نیومد دنبال ما بریم خونمون من میخوام برم خونه
13 دی 1392

ده روز دلتنگی

امروز صبح زهرا سادات به مهد رفت و من هم به مدرسه رفتم و ظهر زودتر دنبالش رفتم برای اینکه انروز دیگه بابای زهرا سادات از کربلا برمیگشت و ما کلی کار داشتیم و باید کلی وسیله برا خونه میخریدیم چون مامان جونی شب به خونمون میومدن تا بابای زهرا سادات بیاد با زهرا سادات از مامانی خدا حافظی کردیم و وسیله هامونو  خریدیم و به خونه اومدیم و مشغول درست کردن شام شدیم و زهرا سادات از بس ذوق زده بود ظهر نخوابید و عصر که مامان جونی اومد و بعد هم عمه زهرا و باباجونی اومدن ولی بابای زهرا سادات تلفن کرد و گفت که شب دیر میرسه و مامان جونی شام خوردن و رفتن خونشون و زهرا سادات با کلی ذوق زدگی زود خوابش برد و شب بابای زهرا سادات دیر اومد و صبح که زهرا سادا...
13 دی 1392