ده روز دلتنگی
امروز صبح زهرا سادات به مهد رفت و من هم به مدرسه رفتم و ظهر زودتر دنبالش رفتم برای اینکه انروز دیگه بابای زهرا سادات از کربلا برمیگشت و ما کلی کار داشتیم و باید کلی وسیله برا خونه میخریدیم چون مامان جونی شب به خونمون میومدن تا بابای زهرا سادات بیاد با زهرا سادات از مامانی خدا حافظی کردیم و وسیله هامونو خریدیم و به خونه اومدیم و مشغول درست کردن شام شدیم و زهرا سادات از بس ذوق زده بود ظهر نخوابید و عصر که مامان جونی اومد و بعد هم عمه زهرا و باباجونی اومدن ولی بابای زهرا سادات تلفن کرد و گفت که شب دیر میرسه و مامان جونی شام خوردن و رفتن خونشون و زهرا سادات با کلی ذوق زدگی زود خوابش برد و شب بابای زهرا سادات دیر اومد و صبح که زهرا سادات از خواب بیدار شد کلی ذوق کرد مخصوصا وقتی که باباش براش یه اسکوتر ابی اورده بود و با اینکه بابای زهرا سادات میخواست بره اداره زهرا سادات مهد نرفت و گفت که میخواد همراه بابا بره اداره و من هم که باید میرفتم مدرسه و زهرا سادات تا ظهر همراه باباش بود و ظهر اومدن دنبال من و با هم به خونه مامان جونی رفتیم تا بابای زهرا سادات مامان جونی اینا رو ببینه و بعد از ظهر اونجا بودیم و بعد به خونه مامانی رفتیم برای اینکه روضه مامانی شروع شده بود و تا اخر شب اونجا بودیم و ده روز دلتنگی زهرا سادات به پایان رسید