زهراسادات مهدویزهراسادات مهدوی، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات من و زهرا

ده روز دلتنگی

1392/10/13 22:10
نویسنده : مامان حمیده
113 بازدید
اشتراک گذاری

امروز صبح خونه مامانی برو بیا بود و کلی کار داشتیم و باید وسایل روضه خوانی رو اماده میکردیم و عمو حسین و پسراش برای کمک به خونه مامانی اومده بودن تا چادر روی حیاط رو نصب کنن و ظهر که کارها کمتر شده بود و نهار خورده بودیم پسرا رفتن و یه اقایی رو به خونه مامانی اوردن که اسمش الکساندر ساشا بود و جهنگرد بود با پسرای عمو حسین دوست بود به خونه مامانی اومد و کلی هممون ذوق زده شده بودیم و بعد امیر ازش پرسید که گرسنه ست که گفت اره و مامانی براش ابگوشت امام حسینی اورد که یه دفعه گفت دیزی و گفت که کاشان هم از این دیزی ها خورده و عصر با پسرا دفتن تا پرچم ها رو نصب کنن و کلی براش این مراسما جالب بود و کلی عکس برداری کرد ولی زهرا سادات از همون اول خیلی ازش میترسید مخصوصا از کوله پشتی بزرگش و شب به همراه پسرای عمو حسین به خونشون رفت و یه خاطره خوب برای هممون به جا گذاشت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)