زهراسادات مهدویزهراسادات مهدوی، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

خاطرات من و زهرا

ده روز دلتنگی

امروز صبح خونه مامانی برو بیا بود و کلی کار داشتیم و باید وسایل روضه خوانی رو اماده میکردیم و عمو حسین و پسراش برای کمک به خونه مامانی اومده بودن تا چادر روی حیاط رو نصب کنن و ظهر که کارها کمتر شده بود و نهار خورده بودیم پسرا رفتن و یه اقایی رو به خونه مامانی اوردن که اسمش الکساندر ساشا بود و جهنگرد بود با پسرای عمو حسین دوست بود به خونه مامانی اومد و کلی هممون ذوق زده شده بودیم و بعد امیر ازش پرسید که گرسنه ست که گفت اره و مامانی براش ابگوشت امام حسینی اورد که یه دفعه گفت دیزی و گفت که کاشان هم از این دیزی ها خورده و عصر با پسرا دفتن تا پرچم ها رو نصب کنن و کلی براش این مراسما جالب بود و کلی عکس برداری کرد ولی زهرا سادات از همون اول خیل...
13 دی 1392

شبهای روضه خونه مامانی

ام سال هم شبهای روضه خونه مامانی یه صفای دیگه داشت ولی خوبیش به این بود که زهرا سادات امسال کمی بزرگتر شده بود و اگه میگفتیم بشین اذیت نکن حاج اقا داره روضه میخونه دیگه شیطنت نمیکرد و برای مدت کوتاهی ساکت بود ولی اگه شیطنتش با حامد و پارسا گل میکرد ومامانی کلی حرث میخورد و ما باید زود ساکتشون میکردیم تا ابرومون جلو مردم نره ولی شب اخر زهرا سادات حسابی سرما خورده بود و نصف روضه رو خواب بود و بعد که بیدار شد نای این رو نداشت که اذیت کنه و تا اخر شب بغل من بود و شب که روضه تموم شد و سفره امسال خونه مامانی برچیده شد و ماه صفر هم به پایان رسید و خوارو شکر محرم و صفر امسال به خوبی به پایان رسید تا سال اینده خدا داند ...
13 دی 1392

ده روز دلتنگی

امروز صبح مامانی و بابایی زودتر رفتن خونه ننه جان برای اینکه ننه جان هر سال روز اربعین حسینی خونشون روضه می خونه وزهرا سادات که بیدار شد با هم به خونه خودمون رفتیم لباسهای زهرا سادات رو پوشیدیم و رفتیم خونه ننه جان و اونجا روضه شروع شده بود و کم کم همه بچه ها اومدن و تا بعد از ظهر خونه ننه جان بودیم و بعد با خاله ساره و مامانی به خونه مامانی اومدیم و آخر شب خاله ساره رفتن و ما که بابامون هنوز کربلا بود خونه مامانیموندیم و باز دلتنگی زهرا سادات شروع شد
13 دی 1392

زهرا سه روز بیمار بود

دلم براتون بگه از مهد رفتن و مریضی ها و ویروس های جورواجور که هر چند وقت یکبار زهرا سادات رو در گیر خودش میکنه و هر وقت پیش آقای دکتر میریم میگه ویروس از بچه های مهد گرفته این هفته هم که زهرا سادات اصلا مهد نرفت و در خدمت مامانی بود که خدا خیرش بده مواظب زهرا سادات میشه حالا نمیدونیم که مهد رفتن بچه ها کار درستی یا که نه کاش مدرسه ها و مهد ها تابستان بود و بچه ها زمستونا خونه بودن و این همه مریض نمیشدن
21 آذر 1392

دو شنبه 13 ابان 92

امروز صبح زهرا سادات تنبلی کرد و نرفت مهد و من هم باید میرفتم مدرسه چون روز دانش آموز بود و تو مدرسه بچه ها جشن داشتن و غرفه اوریگامی رو به من داده بودن که به بچه ها آموزش بدم و خلاصه از ما اصرار و از زهرا سادات انکار که نمیرم مهد و مجبور شدم که زهرا سادات رو همراه خوم ببرم وقتی رسیدیم هنوز جشن شروع نشده بود و همه در تکاپوی برگزاری مراسم بودن و بعد از اون بچه ها به حیاط مدرسه اومدن و هر کدوم پرچم ایران دستشون بود و خانم اسدی یکی به زهرا سادات داد و کلی ذوق کرد و با بچه ها شروع به شعار مرگ بر آمریکا کرد و بعد هم مرشد اومد و همراهش باستانی کارانی اومده بودن و حرکات باستانی انجام میدادن و بعد هم سرود ای ایران و جیغ و داد بچه ها و کلی زهرا سادات...
13 آبان 1392

سه شنبه 7 آبان

امروز صبح زهرا سادات زود از خواب بیدار شد تا به مهد کودک بره و چون خیلی هوا سرد بود پالتوشو روی لباس فرمش پوشید وقتی که ظهر رفتم از مهد بیارمش اول خانم صالحی عکسی رو که روز جهانی کودک از بچه ها گرفته بودن بهمون داد که کلی ذوق زده شدیم و بعد هم یه نامه دادن که میخوان بچه ها رو به شهرک ترافیک ببرن که با وسایل نقلیه آشنا بشن و بعد که خداحافظی کردیم و به خونه مامانی اومدیم یه دفعه یادمون افتاد که پالتوی زهرا سادات رو نیاوردیم و دوباره برگشتیم مهد و به خاله گفتیم و خاله ها هم نگاه کردن دیدن پالتوی زهرا سادات نیست و هر چی گشتن پیدا نشد و عاقبت به بچه هایی که زود تر از زهرا سادات رفته بودن به خونهاشون تلفن کردن که مامان ساینا گفت که ساینا خالش اومد...
7 آبان 1392

غدیر 92

امروز صبح به همراه دایی مصطفی به خونه مامانی رفتیم تا هم عید رو بهشون تبریک بگیم و هم کمک مامانی غذا درست کنیم وقتی رسیدیم دایی علی هم اونجا بودن و با همه روبوسی کردیم و زهرا سادات هدیه هایی رو که برای بچه ها خریده بود به مناسبت عید غدیر بهشون داد و بعد از نهار خونه مامانی خیلی شلوغ شد عمه ها برای عید دیدنی به خونه مامانی اومدن و عصر بابای زهرا سادات اومد و با هم به دیدن ننه جان رفتیم و اونجا هم ننه جان خیلی بازدید کننده داشت و آخرین مهمونها ما بودیم و البته چون دیر رفته بودیم نتونستیم از ننه جان عیدی بگیریم ولی خاله زهرا اومد و به زهرا سادات عیدی داد البته با کلی شعر که زهرا سادات برای خاله زهرا و ننه جان خوند بعد هم به خونه خاله عفت رفتیم ...
4 آبان 1392

جمعه 3 آبان 92

امروز صبح که از خواب پا شیدیم تصمیم گرفتیم که امروز رو در خونه به سر ببریم ولی امان از این دل خوشحال ما چون وقتی مامانی تلفن کرد و گفت که  با خاله اشرف اینا میخوان برن جنگل قائم ما هم سریع گفتیم که ما با شما میاییم البته بابای زهرا سادات طبق معمول رفته بود جوپار برای ویلا سازی و بعد هم مامانی اومد و با هم رفتیم خونه خاله اشرف نهار رو اونجا خوردیم و همگی وسایلمون رو جمع کردیم و به جنگل قائم رفتیم اونجا کلی به زهرا سادات خوش گذشت وبعد بابای زهرا سادات اومد و رفتیم خانوک البته زهرا سادات هنوز پاش به ماشین نرسیده بود که خوابش برد و تا خانوک خواب بود و اونجا هم مامان جونی اینا تنها بودن و شام خوردیم و به کرمان اومدیم و روزی رو که دلمون میخوا...
4 آبان 1392

اول مهر 1392

تا درون نیمکت جا میشدیم  ما پر از تصمیم کبری میشدیم کاش هرگز زنگ تفریحی نبود  کاش میشد باز کوچک میشدیم  الاقل یک روز کودک میشدیم    امسال روز اول مهر برای ما یه حالو هوای دیگه ای داشت و ما هم بچه مدرسه ای داشتیم زهرا سادات صبح زود از خواب بیدار شد و چون شب قبل خونه مامانی بودیم صبحانه خوردیم و زهرا سادات رو به مهد گل واره که نزدیک خونه مامانی بود بردیم وقتی رسیدیم بعضی از بچه ها گریه میکردن که یکی از اونا پارسا حسن زاده بود پسر دوست بابای زهرا سادات خیلی خوشحال شدیم که پارسا هم اونجاست حد اقل زهرا سادات یه دوست آشنا داشت بعد بچه ها صبخونشونو خوردن و کلی بازی کردن و بعد همه به کلاس هاشون رفتن خداروشکر زهرا...
4 آبان 1392