زهراسادات مهدویزهراسادات مهدوی، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

خاطرات من و زهرا

غدیر 92

1392/8/4 23:43
نویسنده : مامان حمیده
124 بازدید
اشتراک گذاری

امروز صبح به همراه دایی مصطفی به خونه مامانی رفتیم تا هم عید رو بهشون تبریک بگیم و هم کمک مامانی غذا درست کنیم وقتی رسیدیم دایی علی هم اونجا بودن و با همه روبوسی کردیم و زهرا سادات هدیه هایی رو که برای بچه ها خریده بود به مناسبت عید غدیر بهشون داد و بعد از نهار خونه مامانی خیلی شلوغ شد عمه ها برای عید دیدنی به خونه مامانی اومدن و عصر بابای زهرا سادات اومد و با هم به دیدن ننه جان رفتیم و اونجا هم ننه جان خیلی بازدید کننده داشت و آخرین مهمونها ما بودیم و البته چون دیر رفته بودیم نتونستیم از ننه جان عیدی بگیریم ولی خاله زهرا اومد و به زهرا سادات عیدی داد البته با کلی شعر که زهرا سادات برای خاله زهرا و ننه جان خوند بعد هم به خونه خاله عفت رفتیم برای جشن تولد ریحانه و فاطمه کوچولو و کلی بهمون خوش گذشت از برنامه هایی که عرفان و آقا هادی برامون اجرا کردن البته زهرا سادات هم جو گرفته بودتش و هی میخواست میکروفون رو بگیره و مثل بچه ها شعر بخونه و یه شعر هم با صدای خیلی کم خوند که هیچکس متوجه نشد که چی خوند  و البته زهرا سادات یه هدیه خوب هم از این عید بزرگ گرفت و اون اینکه فاطمه وقتی رفته بود مسجد محل مامانی آقای نورمندی که به بچه ها جایزه میداده برای زهرا سادات هم به فاطمه میده که وقتی فاطمه جایزه رو به زهرا سادات داد کلی ذوق کرد و قول داد که همیشه دختر خوبی باشه تا خدا براش جایزه های خوبی بفرسته و آخر شب هم که به خونه اومدیم از فرط خستگی خوابش برد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)