زهراسادات مهدویزهراسادات مهدوی، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات من و زهرا

سه روز تعطیلی خرداد ماه

این چند روز خاله نجمه خونشون روضه داشت و ما عصر ها به خونه خاله نجمه میرفتیم یه شب مونده به آخر مراسمشون همگی دور هم نشسته بودیم که تصمیم گرفتیم بریم کوهپایه و شب رو در ویلای خاله اشرف بگذرونیم و تا موقعی که وسایلمون رو آماده کردیم تقریبا ساعت ١١ شده بود و تا رفتین بنزین زدیم و به کوهپایه رسیدیم ساعت دیگه ١٢ شده بود و شام رو که تدارک دیده بودیم خوردیم و پای صحبت نشستیم و وقتی که میخواستیم بخوابیم خاله اشرف چندتا پشه بند آورد و اونارو درست کردیم و هر خانواده برا خودش یه پشه بند داشت که زهرا سادات بهش میگفت خونه چادری و تا موقعی که میخواست بخوابه هی میرفت تو پشه بند های دیگه و به اونا سر میزد تا اینکه بالاخره ساعت ٢ بامداد خوابش برد اگر چه...
30 خرداد 1392

مهمونی دوره 4و5

چند روزی بود که خاله فرناز از یزد یه کرمان آمده بود و خاله هایی که مهمونی نداده بودن گذاشته بودن تا خاله فرناز بیاد شنبه ١٨ خرداد رفتیم خونه خاله مرضیه و چون از قبل با خاله ازاده قرار گذاشته بودیم که با هم بریم زود لباس پوشیدیم و سریع رفتیم که خاله آزاده تو گرما با بردیا اذیت نشه ولی از بس عجله کرده بودیم هدیه ای رو که برای خاله مرضیه خریده بودیم یادمون رفت که ببریم و مجبور شدیم توی ترافیک به خونه برگردیم و هدیه رو برداریم و تا ما رسیدیم خاله آزاده رسیده بود و با بردیا تو گرما کمی اذیت شده بودن و چون کمی دیر شده بود خاله های دیگه همه خونه خاله مرضیه جمع شده بودن و تا شب اونجا بودیم و بعد خاله آزاده رو رسوندیم و چون بابامون هنوز اداره بود...
30 خرداد 1392

حماسه حضور

از چند روز قبل از انتخابات که همه جا شور حال مردم پیدا بود و ما هم از بس در خونمون صحبت از انتخابات بود زهرا سادات دیگه اسم تمام نامزدهای انتخاباتی رو بلد شده بود تا اینکه روز جمعه با دایی علی رفتیم خونه مامانی و بعد از اون همگی رفتیم مسجد محل برای رای دادن و بعد از انجان امور مربوطه زهرا سادات رای مارو داخل صندوق انداخت و به خونه اومدیم و شب هم پارسا و پویان به خونه مامانی اومده و بچه ها کلی باهم بازی کردن و بابای ماهم که جز ناظرین انتخاباتی بود و ما مجبور شدیم شب خونه مامانی بمونیم ...
30 خرداد 1392

سفر به بم

سفر دو روزه ما به بم از اونجایی آغاز شد که بابای زهرا سادات باید میرفت بم دانشگاه و من و زهرا سادات هم با او همراه شدیم وقتی که به بم رسیدیم سریع رفتیم دانشگاه برای اینکه بابای زهرا سادات خیلی دیرش شده بود و من و زهرا سادات کمی توی دانشگاه قدن زدیم تا اینکه کلاس بابا تموم شد و بعد رفتیم نهار خوردیم و بابای زهرا سادات ما رو به مهمانسرا برد و خودش دوباره رفت دانشگاه و تا عصر کلاس داشت و عصر با هم رفتیم به امام زاده و نماز خوندیم و کمی تو شهر بم گشتیم و به باغ هشت بهشت رفتیم اونجا زهرا سادات کلی بازی کرد روز بعد هم بابای زهرا سادات صبح کلاس داشت وقتی کلاسش تموم شد به طرف کرمان حرکت کردیم و چون مامانی اینا رفته بودن هفت باغ ر...
22 ارديبهشت 1392