زهراسادات مهدویزهراسادات مهدوی، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات من و زهرا

سه روز تعطیلی خرداد ماه

1392/3/30 16:30
نویسنده : مامان حمیده
161 بازدید
اشتراک گذاری

این چند روز خاله نجمه خونشون روضه داشت و ما عصر ها به خونه خاله نجمه میرفتیم یه شب مونده به آخر مراسمشون همگی دور هم نشسته بودیم که تصمیم گرفتیم بریم کوهپایه و شب رو در ویلای خاله اشرف بگذرونیم و تا موقعی که وسایلمون رو آماده کردیم تقریبا ساعت ١١ شده بود و تا رفتین بنزین زدیم و به کوهپایه رسیدیم ساعت دیگه ١٢ شده بود و شام رو که تدارک دیده بودیم خوردیم و پای صحبت نشستیم و وقتی که میخواستیم بخوابیم خاله اشرف چندتا پشه بند آورد و اونارو درست کردیم و هر خانواده برا خودش یه پشه بند داشت که زهرا سادات بهش میگفت خونه چادری و تا موقعی که میخواست بخوابه هی میرفت تو پشه بند های دیگه و به اونا سر میزد تا اینکه بالاخره ساعت ٢ بامداد خوابش برد اگر چه هنوز بابای زهرا سادات و دیگران هنوز بیادر بودن و از صدای حرف زدن اونا کسی خوابش نمیبرد ولی تا وقتی که همه خوابیدن دیگه ساعت ٣ بامداد شده بود ولی با این حال از صدای آبی که داخل استخر میرفت کسی درست خوابش نبرد و صبح هم که آفتاب رومون اومده بود زود پا شدیم و صبحانرو کنار استخر خوردیم و دوباره تکاپو شروع شد و ظهر برای نهار دخترهای خاله زهرا هم به ما پیوستن و نهار رو خوردیم و به کرمان اومدیم و کمی استراحت کردیم و شب به خونه خاله نجمه رفتیم و چون شب آخر مراسمشون بود تا آخر شب اونجا بودیم و بابایی که این چند روز تعطیلی به بشروییه رفته بود شب خونه مامانی خوابیدیم و صبح بابای زهرا سادات به اداره رفت و ظهرکه خاله اشرف قرار گذاشته بود که به جنگل قائم بریم ماشین بابایی رو برداشتیم و با مامانی و فاطمه به جنگل رفتیم اگرچه زهرا سادات تا اونجا همش گریه کرد و میخواست که پشت ماشین بشینه و فکر میکرد که ماشین اسباب بازی و یه کار خطرناک هم کرد تا عصر اونجا بودیم و چون عید مبعث هم بود و سالروز ازدواج من و بابای زهرا سادات بود بابای زهرا سادات به پیشنهاد خاله نجمه همه رو فالوده شیرازی و بستنی مهمون کرد و بعد از اون ما از همه خداحافظی کردیم چون باید به خانوک میرفتیم برای اینکه مامان جونی همه اقوام عمه فاطمه رو دعوت کرده بود تا پاگشای عمه فاطمه رو بگیره و شب رو خانوک موندیم و فردا عصرش به کرمان اومدیم وبعد از اینکه کارهای خونه رو انجام دادیم دایی مصطفی اومد خونمون و گفت همه رفتن هفت باغ و مامانی آش درست کرده و ماهم با دایی مصطفی به اونجا رفتیم و خاله های دیگه هم که رفته بودن آبشار راین به اونجا اومدن و آش رو دور هم خوردیم و تا آخر شب اومجا بودیم و بعد به خونمون اومدیم و بالاخره این چند روز تعطیلی خسته کننده به پایان رسید

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

آقا عماد
29 خرداد 92 19:54
سبز ترین خاطرات ازآن کسانیست که ، در ذهنمان عاشقانه دوستشان داریم چند تا عکس برات تو وبلاگم گذاشت برو و ببین تولدت مبارک تولدت مبارک تولدت مبارک تولدت مبارک تولدت مبارک تولدت مبارک تولدت مبارک تولدت مبارک تولدت مبارک تولدت مبارک تولدت مبارک تولدت مبارک تولدت مبارک تولدت مبارک تولدت مبارک تولدت مبارک تولدت مبارک تولدت مبارک تولدت مبارک تولدت مبارک تولدت مبارک تولدت مبارک تولدت مبارک تولدت مبارک تولدت مبارک تولدت مبارک تولدت مبارک تولدت مبارک تولدت مبارک تولدت مبارک تولدت مبارک تولدت مبارک تولدت مبارک تولدت مبارک تولدت مبارک تولدت مبارک تولدت مبارک تولدت مبارک تولدت مبارک تولدت مبارک تولدت مبارک تولدت مبارک
سوری مامان زهره
30 خرداد 92 3:18
سلام هم ولایتی!!!!!!!
سوری مامان زهره
30 خرداد 92 3:19
تولدت مبارک زهرا خانوم ان شالله همیشه زیر سایه بابا و مامان شاد و خوشبخت باشی...