اول مهر 1392
تا درون نیمکت جا میشدیم
ما پر از تصمیم کبری میشدیم
کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
کاش میشد باز کوچک میشدیم
الاقل یک روز کودک میشدیم
امسال روز اول مهر برای ما یه حالو هوای دیگه ای داشت و ما هم بچه مدرسه ای داشتیم زهرا سادات صبح زود از خواب بیدار شد و چون شب قبل خونه مامانی بودیم صبحانه خوردیم و زهرا سادات رو به مهد گل واره که نزدیک خونه مامانی بود بردیم وقتی رسیدیم بعضی از بچه ها گریه میکردن که یکی از اونا پارسا حسن زاده بود پسر دوست بابای زهرا سادات خیلی خوشحال شدیم که پارسا هم اونجاست حد اقل زهرا سادات یه دوست آشنا داشت بعد بچه ها صبخونشونو خوردن و کلی بازی کردن و بعد همه به کلاس هاشون رفتن خداروشکر زهرا سادات از خاله سارا خیلی خوشش اومد وخاله سارا هم به اونا سوره توحید رو آموزش داد و بهد که با بچه ها نقاشی کشیده بودن و زهرا سادات خیلی خوشحال بود که نقاشی کشیده و بعد با هم به خونه مامانی اومدیم و تا شب هرکس که به خونه مامانی میومد نقاشیشو نشوم میداد امیدوارم که زهرا سادات با خاله ها کنار بیاد و بتئنه یه سال موفقی رو پشت سر بزاره