زهراسادات مهدویزهراسادات مهدوی، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات من و زهرا

عید قربان 1392

1392/7/25 12:27
نویسنده : مامان حمیده
116 بازدید
اشتراک گذاری

امروز صبح که زهرا سادات از خواب بیدار شد گوسفندی رو که بابا جونی برا قربانی خریده بود صدا داد و کلی ترسید ولی وقتی که رفتتو حیاط و دیدش کلی ازش خوشش اومد بعد هم مامانی تلفن کرد و گفت بیایین حمیدیه که قصاب اومده و میخواد گوساله رو بکشه و ما هم رفتیم حمیدیه و بعد هم که بچه ها اومدن و زهرا سادات کلی بازی کرد ولی یه اتفاق بد برای حسین افتاد اونم داشتن با زهرا سادات با سه چرخه بازی میکردن و شیطونه گولشون میزنه و میرن بالای کارگاه بابایی که شیب خیلی تندی داره و بچه های بزرگ داشتن اونجا بازی میکردن و حسین که سوار سه چرخه بوده رو هل میدن پایین و سرعت سه چرخه میره بالا میره و به سرعت میخوره تو در و پیشونی حسین باد میکنه و بعد هم مامانی که کارشون تموم شد رفتیم دوباره خانوک و باباجونی هم گوسفندشو رو قربانی کرده بودن و اونجا نهار خوردیم و عصر هم رفتیم باغ اناری و انار چیدیم و به کرمان اومدیم و شب زهرا سادات از خستگی زیاد زود خوابش برد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)