بدون عنوان
بدون عنوان
بدون عنوان
بدون عنوان
روز جهانی کودک 93
امروز صبح زهراسادات بعداز یک هفته به مهد رفت و خداروشکر خاله صالحی گفت که امروز بچه هارو میخوان به پارک ببرن و زهرا سادات کلی خوشحال شد و زود به کلاس رفت و من هم به مدرسه رفتم ظهر رفتم دنبال زهراسادات و خاله یه بادکنک و یه کارت تبریک داد به زهراسادات که روی اون بچه ها اارزوهاشون رو گفته بودن و خاله نوشته بود و اارزوی امسال زهراسادات این بود که یه موتورشارژی داشته باشه و به خونه اومدیم و عصر به خونه خاله زهرا رفتیم که دوست صمیمی منه ولی اونجا زهراسادات خیلی تنهابود و حوصلش داشت سر میرفت که خاله زهرا یه سورپرایز بهش نشون داد که یه توله سگ خیلی کوچیک بود . که خاله زهرا ااورده بود و ازش نگهداری میکرد و زهرا سادات ااخر شب هی میگفت ببریمش خونمون و...
نویسنده :
مامان حمیده
19:48
یه اتفاق خیلییییییییییییییی بد
روز شنبه 12 مهر بود و روز عرفه که زهرا سادات به مهد رفت و ظههر من زودتر از مدرسه اومدم و رفتیم خونه مامانی تا باهم به خونه ننه جان بریم و مراسم دعای عرفه رو اونجا باشیم تا شب خونه ننه جان بودیم . بعد به خونه خاله فاطمه رفتیم که تازه یه نی نی خوشکل به دنیا ااورده بود و بعد به خونه مامانی رفتیم صبح روز بعد عید قربان بود و رفتیم خانوک و مامان جونی گوسفند قربانی کرده بودن شب زهرا سادات تب شدید کرد و تا صبح همش پاشویش دادیم و صبح هم به مهد نرفت و خونه مامانی موند و ظهر که من از مدرسه اومدم مامانی گفت که با خاله ساره تماس گرفته و اوم گفته که پویان سرش شکسته و رفتن بیمارستان و مامانی به همراه دایی علی به بیمارستان رفتن و عصر که من خودم رفتم بیمارست...
نویسنده :
مامان حمیده
19:37
اول مهر 93
امروز صبح زهرا سادات خیلی زود از خواب بیدارشد از شب قبل خیلی ذوق داشت بره مهد دلش برا همکلاسیاش تنگ شده بود برا همین زود رفتیم اونجا خاله های مهد برنامه جشن گذاشته بودن و یه عروسک قشنگ ااورده بودن که بچه هارو از زیر قران رد میکرد بعد یه دفعه زهراسادت که برا صبحانه اومدن اشپزخونه من و ول نکرد گفت میخوام تو هم باشیتا اینکه خاله ازاده بچه هارو به کلاس برد و منم رفتم دبیرستان ببینم برای امسال برام گذاشتن یانه که مدیر مدرسه گفت الان باید بری سر کلاس ظهر هم چون مامانی رفته بود حمیدیه رفتیم خونه مامانی تا اینکه بابای زهراسادات و فاطمه اومدن نهار خوردیم و شب هم همونجا بودیم و روز بعد هم زهراسادات به مهد رفت و ظهر به همراه بابایی به حمیدیه رفتی...
نویسنده :
مامان حمیده
19:23
شبهای احیا
تو این شبها زهرا سادات هر سه شب با به مسجد اومد و البته ما به همراه مامانی به مسجد محلشون میرفتیم و چون امسال دایی مصطفی هم طبقه بالا خونه مامانی اینا اومده بودن حسام و حامد هم با ما همراه بودن و کلی خوراکی اول دفعه باید براشون میخریدیم و و اونجا هم شیطونی هایی ازشون سر میزد و مامانی هی میگفت ساکت باشیم مردم رد اذیت نکنین شب اول که خدارو شکر زهرا سادات زود خوابش برد ولی شب دوم هر دوتاشون تا ااخر مجلس بیدار بودن و تازه وقتی رسیدیم خونه مامانی حامد میخواست بیاد پاییم و دوباره بازی کنه ولی زهرا سادات دیگه خواب رفته بود البته شب دوم فاطمه هم نبود و به خانوک رفته بود چون مادر جومش فوت کرده بود و اونجا بود و شب سوم حامد نیومد و زهرا سادات تنها ...
نویسنده :
مامان حمیده
18:49