اول مهر 93
امروز صبح زهرا سادات خیلی زود از خواب بیدارشد از شب قبل خیلی ذوق داشت بره مهد دلش برا همکلاسیاش تنگ شده بود برا همین زود رفتیم اونجا خاله های مهد برنامه جشن گذاشته بودن و یه عروسک قشنگ ااورده بودن که بچه هارو از زیر قران رد میکرد بعد یه دفعه زهراسادت که برا صبحانه اومدن اشپزخونه من و ول نکرد گفت میخوام تو هم باشیتا اینکه خاله ازاده بچه هارو به کلاس برد و منم رفتم دبیرستان ببینم برای امسال برام گذاشتن یانه که مدیر مدرسه گفت الان باید بری سر کلاس ظهر هم چون مامانی رفته بود حمیدیه رفتیم خونه مامانی تا اینکه بابای زهراسادات و فاطمه اومدن نهار خوردیم و شب هم همونجا بودیم و روز بعد هم زهراسادات به مهد رفت و ظهر به همراه بابایی به حمیدیه رفتیم و کیان هم اومد و زهراسادات کلی بازی کرد و شب همونجا خوابیدیم و صبح بعد به کرمان اومدیم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی