زهراسادات مهدویزهراسادات مهدوی، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات من و زهرا

غدیر 92

امروز صبح به همراه دایی مصطفی به خونه مامانی رفتیم تا هم عید رو بهشون تبریک بگیم و هم کمک مامانی غذا درست کنیم وقتی رسیدیم دایی علی هم اونجا بودن و با همه روبوسی کردیم و زهرا سادات هدیه هایی رو که برای بچه ها خریده بود به مناسبت عید غدیر بهشون داد و بعد از نهار خونه مامانی خیلی شلوغ شد عمه ها برای عید دیدنی به خونه مامانی اومدن و عصر بابای زهرا سادات اومد و با هم به دیدن ننه جان رفتیم و اونجا هم ننه جان خیلی بازدید کننده داشت و آخرین مهمونها ما بودیم و البته چون دیر رفته بودیم نتونستیم از ننه جان عیدی بگیریم ولی خاله زهرا اومد و به زهرا سادات عیدی داد البته با کلی شعر که زهرا سادات برای خاله زهرا و ننه جان خوند بعد هم به خونه خاله عفت رفتیم ...
4 آبان 1392

جمعه 3 آبان 92

امروز صبح که از خواب پا شیدیم تصمیم گرفتیم که امروز رو در خونه به سر ببریم ولی امان از این دل خوشحال ما چون وقتی مامانی تلفن کرد و گفت که  با خاله اشرف اینا میخوان برن جنگل قائم ما هم سریع گفتیم که ما با شما میاییم البته بابای زهرا سادات طبق معمول رفته بود جوپار برای ویلا سازی و بعد هم مامانی اومد و با هم رفتیم خونه خاله اشرف نهار رو اونجا خوردیم و همگی وسایلمون رو جمع کردیم و به جنگل قائم رفتیم اونجا کلی به زهرا سادات خوش گذشت وبعد بابای زهرا سادات اومد و رفتیم خانوک البته زهرا سادات هنوز پاش به ماشین نرسیده بود که خوابش برد و تا خانوک خواب بود و اونجا هم مامان جونی اینا تنها بودن و شام خوردیم و به کرمان اومدیم و روزی رو که دلمون میخوا...
4 آبان 1392

اول مهر 1392

تا درون نیمکت جا میشدیم  ما پر از تصمیم کبری میشدیم کاش هرگز زنگ تفریحی نبود  کاش میشد باز کوچک میشدیم  الاقل یک روز کودک میشدیم    امسال روز اول مهر برای ما یه حالو هوای دیگه ای داشت و ما هم بچه مدرسه ای داشتیم زهرا سادات صبح زود از خواب بیدار شد و چون شب قبل خونه مامانی بودیم صبحانه خوردیم و زهرا سادات رو به مهد گل واره که نزدیک خونه مامانی بود بردیم وقتی رسیدیم بعضی از بچه ها گریه میکردن که یکی از اونا پارسا حسن زاده بود پسر دوست بابای زهرا سادات خیلی خوشحال شدیم که پارسا هم اونجاست حد اقل زهرا سادات یه دوست آشنا داشت بعد بچه ها صبخونشونو خوردن و کلی بازی کردن و بعد همه به کلاس هاشون رفتن خداروشکر زهرا...
4 آبان 1392

عید قربان 1392

امروز صبح که زهرا سادات از خواب بیدار شد گوسفندی رو که بابا جونی برا قربانی خریده بود صدا داد و کلی ترسید ولی وقتی که رفتتو حیاط و دیدش کلی ازش خوشش اومد بعد هم مامانی تلفن کرد و گفت بیایین حمیدیه که قصاب اومده و میخواد گوساله رو بکشه و ما هم رفتیم حمیدیه و بعد هم که بچه ها اومدن و زهرا سادات کلی بازی کرد ولی یه اتفاق بد برای حسین افتاد اونم داشتن با زهرا سادات با سه چرخه بازی میکردن و شیطونه گولشون میزنه و میرن بالای کارگاه بابایی که شیب خیلی تندی داره و بچه های بزرگ داشتن اونجا بازی میکردن و حسین که سوار سه چرخه بوده رو هل میدن پایین و سرعت سه چرخه میره بالا میره و به سرعت میخوره تو در و پیشونی حسین باد میکنه و بعد هم مامانی که کارشون تموم...
25 مهر 1392

عرفه 1392

امروز صبح زهرا سادات مثل هر روز رفت مهد کودک و ظهر که رفتیم دنبالش خاله یه کارت خیلی قشنگ که عکس یه گوسفند روش بود به مناسبت عید قربان به زهرا سادات دادوبا هم رفتیم خونه مامانی تا با هم بریم خونه ننه جان دعای عرفه با مامانی و فاطمه به خونه ننه جان رفتیم و زهرا سادات که حسابی خوابش میومد همون اول دعا خوابش برد و تا آخر خواب بود بعد از دعا همگی با هم کمک دادن و فرشها و بقیه وسایل رو جمع کردن و سر جای خودشون گذاشتن برای مراسم سال آینده و شب هم شام خوردیم و به خونه اومدیم و همون موقع بابای زهرا سادات اومد و با هم به خانوک رفتیم برای فردا که عید قربان بود و بابا جونی میخواست گوسفند قربانی کنه            ...
25 مهر 1392

روز جهانی کودک

امسال روز جهانی کودک زهرا سادات خیلی بهش خوش گذشت برای اینکه به مهد میرفت و خاله سارا نامه به مامان و بابا ها داده بود که بچه هارو میخوان ببرن خانه کودک و خلاقیت شادونه و بچه ها باید حتما لباس فرمشون تنشون باشه شب رفتیم از خانم خیاط لباس فرم زهرا سادات رو گرفتیم و زهرا سادات صبح زود از خواب پا شد و با هم به مهد رفتیم ساعت ١٠ مینی بوس مهد اومده و بچه هارو به  خانه شادونه برده اونجا کلی به زهرا سادات خوش گذشته سرسره بازی کرده عکس یادگاری با بچه های مهد گرفته و به گفته خودش اونجا لنگ کفشش گم میشه و کلی گریه میکنه و ظهر که مامانی میره از مهد بیاردش تازه مینی بوس مهد میرسه و خاله ها به بچه ها یه عروسک و یه بادکنک خوشگل میدن و زهرا سادات که ت...
18 مهر 1392

مهد کودک رفتن زهرا سادات

دلم براتون بگه از مهد رفتن زهرا سادات من و زهرا سادات 3 روز فقط باهم رفتیم مهد و دیگه تموم شد روز اول که یک ساعتی تو مهد بودیم و اصلا خانم با بچه ها رابطه برقرار نکرد روز دوم خودش شده بود مربی و کلی برا بچه ها شعر میخوند و کلی بازی کرد روز سوم که رفتیم مهد مبین هم اومده بود ومن گفتم که امروز دیگه میمونه تنهایی و من از فردا به کارهام میرسم ولی خانم تنهایی نموندن و باز باهم به خونه اومدیم خاله ها هم که الهی قربونشون برم بس که بچه نسبت بهشون کشش یه کم لطف نمیکردن که بچه رو به طرف خودشون جذب کنن روز چهارم که رفتیم بچه دیگه از در تو نرفت و ما باز به خونه اومدیم و این شد مهد رفتن زهرا سادات 
30 شهريور 1392

دوشنبه 20 رمضان

ا             مروز از صبح کارهامونو انجام دادیم زهرا سادات خودش تنهایی رفت حموم و از اونجایی که خیلی از شامپو بدش میاد نمیدونم چی شد که ٣ دفعه به سرش شامپو زد تازه ذوق هم میکرد بعداز ظهر هم دوتایی با هم رفتیم کلاس خوشنویسی و از اونجا با اتوبوس برگشتیم خونه که زهرا سادات خیلی دوست داره وقتی رسیدیم خونه بابای زهرا سادات هم از اداره اومد و وسایلمون رو جمع کردیم و رفتیم جوپار تا هم به زمینمون سر بزنیم و هم به آستانه سلطان حسین بریم و زیارت کنیم که اونجا هم به زهرا سادات خیلی خوش گذشت اولا که توزمین کلی آب بازی و خاک بازی کرد و بعد که برا افطار رفتیم آستانه کلی خوشحال شده بود و میگفت مامان اینجا ا...
9 مرداد 1392

14 رمضان

امروز زهرا سادات خیلی بدی کرد ظهر با اون که من روزه داشتم نذاشت بخوابم تازگیها اگر من بخوام بخوابم هی میگه مامان بیدار باش تا من بازی کنم که حسابی کلافه شدم و چون خیلی خسته بودم بهش محل نذاشتم شاید خوابش ببره ولی چون شیشه پنجرمون کمی شکسته و وقتی کولر رو روشن میکنیم صدای بدی میده زهرا سادات هم خیلی از این صدا میترسه و یه دفعه صدا شروع شد و زهراسادات که فکر میکرد ما خوابیم و حسابی ترسیده بود زد زیر گریه و هی میگفت آقا غوله منو نخور من دختر خوبی میشم و ما که ز خنده رودبر شده بودیم و زهرا سادات که دید ما بیداریم آروم گرفت ولی خوابش نبرد و بعد از ظهر دایی مصطفی اومد دنبالمون و با هم پیش مامانی رفتیم و به خونه خاله زهرا رفتیم برایافطاری و بعد از ...
2 مرداد 1392

13 رمضان

امروز صبح زهرا سادات خیلی دیر از خواب بیدار شد و تا اینکه صبحانه خورد دیگه ساعت ١١.٥ شده بود داشتیم وسایلمون رو جمع میکردیم که بریم خونه مامانی که حامد و حسام که اونجا بودن تنها نباشن که بابای زهرا سادات اومد خونه و یه خبر خیلی خوب بهمون داد و اون قراردادش با اداره بود و ما خیلی خوشحال شدیم بابای زهرا سادات رو به اداره رسوندیم و به خونه مامانی رفتیم اونجا زهرا سادات و حامد کلی باهم بازی کردن و کلی هم خراب کاری عصر هم بابایی و دایی مصطفی دهبالمون اومدن و به شهر بازی رفتیم و که دعوت دایی علی بودیم و داییعلی ما رو افطار دعوت کرده بود شهر بازی اونجا کلی به بچه ها خوش گذشت و ماشین سواری و قطار وحشت که پویان خیلی ترسید و چرخ و فلک که زهرا سادات و ...
2 مرداد 1392