زهراسادات مهدویزهراسادات مهدوی، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات من و زهرا

نیمه شعبان 93

روز پنج شنبه عصر رفتیم خیابون و کلی شیرینی و شربت خوردیم و کلی بهمون خوش گذشت و بعد هم جایزه زهرا سادات این بود که بردیمش پارک و بعد هم اومدیم خونه و روز جمعه هم همش خونه بودیم تا اینکه شب مامانی اینا اومدن دتبالمون و رفتیم خونه عمو عباس که جشن داشتن و اونجا هم خیلی بهمون خوش گذشت و پادسا و پویان و حامد هم اونجا بودن وبچه ها کلی بازی کردن و چون بازی تیم های والیبال ایران و برزیل بود همه در تکاپوی این بودن که ایران چه میکنه و بالاخره ایران برنده شد و اخر شب همراه دایی علی به خونه اومدیم و زهرا سادات یه روز خوب رو پشت سر گذاشت و خیلی زود خواب رفت  
27 خرداد 1393

چند روز تعطیلی

این چند روز تعطیلی که از عصر سه شنبه شروع شده بود و ما به جوپار رفتیم ولی روز چهار شنبه بابای زهرا سادات میخواست که همراه دوستانش به کوه بره و ما مجبور شدیم که با زهرا سادات تنهایی به کرمان بیاییم برای اینکه بابای زهرا سادات شب رو هم در کوه میماندن و وقتی که به کرمان اومدیم به همراه اقا هادی به کوهپایه رفتیم چون مامانی اینا به همراه خاله اشرف اونجا رفته بودن و عصر رودخونه رفتیم که خیلی به زهرا سادات خوش گذشت و کلی بازی کرد و حسابی اب بازی کرد توی ابهای سرد رودخونه و بعد دوباره به ویلای خاله اشرف اومدیم و تا اخر شب اونجا بودیم و شب به همراه الهام خانم به کرمان اومدیم و زهرا سادات و مبین از فرط خستگی همون تو ماشین خوابشون برد و روز پنج شنبه هم...
20 خرداد 1393

جشن پایان سال

جشن پایان سال زهرا سادات  امروز یه روز خوب برا زهرا سادات بود صبح بعد از اینکه از خواب پا شد کارهای روزمره رو انجام دادیم تا اینکه عصر شد و به اتفاق بابای زهرا سادات به جشن رفتیم و بچه ها کلی برنامه هاشونو اجرا کردن و یه مجری خوب هم اورده بودن که برنامه های جالبی اجرا کرد و یه برنامه هم مسابقه برای باباها بود و بابای زهرا سادات روی سن رفت . و باید از روی یه اهنگ تقلید صدا میکرد و کلی خندیدیم و زهرا سادات هم برنامه جالبی اجرا کرد که یه گوسفند شده بود شعرشو خوب اجرا کرد و بعد از جشن هم به بچه ها جایزه دادند و به خونه اومدیم و زهرا سادات از موقعی که خونه اومدیم همه فیلم جشن رو چند بار دیده 
20 خرداد 1393

3فروردین 93

روز یکشنبه مامانی اینا بههمراه دایی مصطفی به جوپار اومدن و تا عصر اونجا بودن و بعد برای نماز به امامزاده حسین رفتیم زیارت کردیم و برای فردا صبح که کلی مهمون داشتیم خرید کردیم و شب رو در جوپار سپری کردیم تا اینکه روز بعد مهمونها که خاله فخری و ننه جان و خاله نجمه بودن به جوپار اومدن صبحانه رو که خوردیم مقدمات نهار رو اماده کردیم که کم کم مهمونهای دیگه اومدن و بچه ها بهکوهنوردی رفتن و زهرا سادات که کلی هم بازی پیدا کرده بود هیچ سراغی از ما نمیگرفت و کلی تا عصر با بچه ها بازی کرد و شب که از جوپار میومدیم خیلی زود خوابش برد و تا صبح بعد ساعت 10 از خواب بیدار نشد و فرداش هم به خونه خاله فاطمه مامان حسین رفتیم که زهرا سادات خیلی حسین رو دوست داره ...
28 فروردين 1393

2 فروردین 93

روز شنبه به دیدن ننه جان رفتیم اول دفعه ننه جان تنها بود و بعد کم کم مهمونها از راه رسیدن و ما تا ساعت 12 ظهر خومه ننه جان بودیم و بعد به خونه مامانی رفتیم برای اینکه دایی علی اینا مسافر انتالیا بودن و مامانی دعوت کرده بود که به اونجا بریم و با دایی علی اینا خداحافظی کردیم و عصر هم به پرسه پسر عموی مامانی رفتیم و مامانی برای شب مهمونهای نوروزی که براشون اومده بود و در هفت باغ سکنی گزیده بودن دعوت کرد و شب به خونه مامانی اومدن و تا ساعت 1 نیمه شب خونه مامانی بودیم و بعد به خونه اومدیم 
27 فروردين 1393

1 فروردین 93

روز جمعه حاضر شدیم ودنبال عمه فاطمه رفتیم و با هم رفتیم خانوک اونجا پرسه مادر بزرگ بابای زهرا سادات بود و ظهر نهار رو خونه مادربزرگ بابا خوردیم و به همراه مامانی و دایی مصطفی به خونه باباجونی زهرا سادات رفتیم و بعد از اونجا به همراه مامانی به خونه خاله عفت رفتیم و خاله اشرف و خاله فخری رو هم اونجا دیدیم و بعد به خونه مادربزرگ رفتیم و بعد به خونه خاله نجمه رفتیم اونجا هم بقیه اقوام رو دیدیم و بعد دوباره به خونه مامان جونی رفتیم و شام خوردیم و به همراه عمه فاطمه به کرمان اومدیم 
27 فروردين 1393

تحویل سال 93

صبح روز پنجشنبه به خونه مامانی رفتیم اونجا مامانی یه خبر بد بهمون داد پسر عموی مامانی فوت کرده بود که ما خیلی ناراحت شدیم بعد از نهار به خونه اومدیم البته تو راه بعد از کلی گشتن یه سبزه و ماهی برای سفره هفت سین خریدیم زهرا سادات که خیلی خسته بود زود خوابش برد عصر هم یه کیک درست کردیم که اسمشو گذاشتیم کیک تولد سال 93 ولی یه دفعه یه شوک بهمون وارد شد اب خونه قطع شده بود و ما هم کلی کار داشتیم تا ساعت 7 شب تو امپاس شدید بودیم تا اینکه اب وصل شد و زود کارهامونو انجام دادیم و عکس یادگاری کنار خونه خودمون گرفتیم و رفتیم خونه مامانی اونجا خاله ساره و دایی علی هم اومده بودن و همه منتظر شدیم تا اینکه موقع سال تحویل شد زهرا سادات و پارسا و پویان تو ای...
27 فروردين 1393

رسیدن به وطن

روز جمعه صبح ساعت 4 صبح از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم اگرچه همگی خواب الود بودیم و بعد سوار اتوبوس شدیم و به طرف جده به راه افتادیم اونجا مقدمات اولیه رو انجام دادیم و ساعت 12.5 بود که از جده به فرودگاه کرمان حرکت کردیم و ساعت 3.45 دقیقه بود که به کرمان رسیدیم و همه به فرودگاه اومده بودن با هم سفری هامون خداحافظی کردیم و دایی علی کیان رو بغل کرده بود که اول کیان رو دیدیم و حسابی دلمون براش تنگ شده بود و بعد عمه زهرا و عمه فاطی و عمو میثم رو دیدیم و با اونها به جوپار رفتیم و مامان جونی برامون گوسفند خریده بود و تا اخر شب اونجا بودیم و بعد با کوله باری از خستگی به خونه رسیدیم که دایی علی از خونه مامانی که اومدن و یه سربه خونه ما اومدن و ت...
24 فروردين 1393

سفر به سرزمین وحی

روز سه شنبه از اون جایی که هتل ما نزدیک قبرستان ابوطالب بود به اونجا رفتیم و فاتحه خوندیم و بعد هم به مرکز تجاری نزدیک اونجا رفتیم و یکی از فروشنده های اونجا که دوست قدیمی بابایی بود به مغازش رفتیم و بعد هم برای نماز به خانه خدا رفتیم و بعد هم نهار و استراحت عصر و دوباره برای نماز مغرب و عشا به خانه خدا رفتیم روز های مکه به سرعت سپری میشد و تقریبا سعی میکردیم از فضای معنوی اونجا بهره ببریم و شب پنجشنبه هم در سالن اجتماعات هتل مراسم دعای کمیل برگزار شد و به نا گفتن که فردا عازن کرمان هستیم  و همه بادلی شکسته از اینکه سفرمون به این زودی تموم میشد ناراحت بودن و بعد از دعای کمیل به همراه زهرا سادات و به خانه خدا رفتیم و وداع با این فضای ...
23 فروردين 1393

سفر به سرزمین وحی

روز یکشنبه روز وداع با پیامبر و ائمه بقیع بود برای همین صبح زود به مسجدالنبی رفتیم و به روضه رضوان رفتیم و بعد از وداع با پیامبر به هتل امدیم و لباسهای احرام رو اماده کردیم و بعد نهار خوردیم و همه غسل احرام رو انجام دادیم و لباسها مونو پوشیدیم و به لابی هتل رفتیم همکه اومده بودن همه در لباس سفید و در حال و هوای خود بعد خدمه هتل زیارت وداع پیامبر رو خوندن و مداحی و بعد هم همه رو از زیر قران رد کردن همگی راهی مسجد شجره شدیم در مسجد شجره باید همه تا قبل از غروب افتاب محرم میشدیم که ما هرچی صبر کردیم زهرا سادات خواب نرفت و ما مجبور شدیم که نوبتی محرم بشیم برای همین وقتی که من رفته بودم محرم بشم زهرا سادات گریه میکرده و میگفته من محرم نشدم بعد هم...
19 فروردين 1393