زهراسادات مهدویزهراسادات مهدوی، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

خاطرات من و زهرا

3فروردین 93

1393/1/28 0:11
نویسنده : مامان حمیده
133 بازدید
اشتراک گذاری

روز یکشنبه مامانی اینا بههمراه دایی مصطفی به جوپار اومدن و تا عصر اونجا بودن و بعد برای نماز به امامزاده حسین رفتیم زیارت کردیم و برای فردا صبح که کلی مهمون داشتیم خرید کردیم و شب رو در جوپار سپری کردیم تا اینکه روز بعد مهمونها که خاله فخری و ننه جان و خاله نجمه بودن به جوپار اومدن صبحانه رو که خوردیم مقدمات نهار رو اماده کردیم که کم کم مهمونهای دیگه اومدن و بچه ها بهکوهنوردی رفتن و زهرا سادات که کلی هم بازی پیدا کرده بود هیچ سراغی از ما نمیگرفت و کلی تا عصر با بچه ها بازی کرد و شب که از جوپار میومدیم خیلی زود خوابش برد و تا صبح بعد ساعت 10 از خواب بیدار نشد و فرداش هم به خونه خاله فاطمه مامان حسین رفتیم که زهرا سادات خیلی حسین رو دوست داره و کلی با هم با مسالمت بازی میکنن و مامان حسین که سنگ تموم گذاشته بود و کلی غذاهای خوشمزه درست کرده بود و تا شب اونجا بودیم که یه خبر بد به بابای حسین دادن و اون این بود که اتوبوس راهیان نور که از خانوک به مناطق جنگی رفته بود بین راه تصادف کرده بود و 10 نفر از سر نشینان اتوبوس فوت کرده بودن که کلی ناراحت کننده بود وبعد از همه خداحافظی کردیم و به خونه اومدیم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)