زهراسادات مهدویزهراسادات مهدوی، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات من و زهرا

عقد کنون عمه فاطمه

دیشب مامان جونی تلفن کرد و گفت که قراره فردا شب که پنج شنبه شبه مراسم عقد کنون عمه فاطمه باشه ما هم قبول کردیم و بعد از ظهر ساعت 6 به خونه مامانی رفتیم که تو مراسم کمکشون کنیم سفره عقد و چیدیم و منتظر خانواده داماد شدیم تا اونا بیان و مراسم رو شروع کنیم زهرا سادات که از اول یه کم نسبت به خانواده داماد غریبی میکرد و کمی هم مات شده بود چون تا حالا خونه مامان جونی رو این همه شلوغ ندیده بود خلاصه عاقد امد و خطبه عقد رو خوند و عمه فاطمه بعد از سه بار با صدای بلند یه بسم الله گفت و با اجازه بزرگتر ها بله رو گفت بعد از اون هم مامان جونی که شام مفصلی رو تدارک دیده بود خوردیم و به خونه اومدیم  خدایا از ته قلب میخوام که عمه فاطمه و اقا میثم خوش...
19 اسفند 1390

مهمونی دوره

از دو هفته قبل همه دوستام رو دعوت کرده بودم که به خونمون بیان تو این چند با زهرا سادات همش خاله ها رو میشمردیم که زهرا سادات خیلی بامزه یکی یکی ناخن هاش رد باز میکرد خاله ازاده و بردیا جون .خاله نجمه که از اراک اومده بود و میشه گفت مهمونی به خاطر خاله نجمه بود چون از ما دوره و ما خیلی دل تنگش شده بودیم  خاله حمیده .خاله سارا . خاله مرضیه که حسابی همه خاله ها مارو خجالت زده کردن و هر کدوم برای زهرا سادات هدیه اوردن من که زهرا سادات رو قبل از اینکه مهمونها بیان حسابی بهش رسیده بودم موهاشو شونه کرده بودم گل سر زده بودم کلی براش کلاس گذاشته بودم وقتی که داشت با بردیا بازی میکرد کلاه عتیقشو با سویی شرتش رو پیدا کرد و حسابی کلید کرد کرد...
19 اسفند 1390

22بهمن 90

امسال همش دعا میکردم که هوا خوب باشه و ما بتونیم زهرا سادات رو به راهپیمایی ببریم خدا رو شکر صبح وقتی از خواب بیدار شدیم هوا خوب بود و ما صبحانه خوردیم و راه افتادیم چون زهرا سادات دیر از خواب بیدار شده بود ما به اخر های مراسم رسیدیم ولی همین قدر هم که بودیم زهرا سادات خیلی بهش خوش گذشت از دیدن این همه بادکنک و پرچم که دست بچه ها بود خیلی خوشحال شده بود مخصوصا که ما اونجا خاله فخری و نجمه و اشرف رو هم دیدیم و که خاله فخری دو تا پرچم به زهراسادات داد که نمیدونین زهرا سادات چکار میکرد هی پرچم ها رو تکون میداد و به جای اینکه هورا هورا بگه هیرا هیرا میگفت بعد از اوهجا هم به خونه دایی محمد علی رفتیم برای اینکه خدا بهش یه نوه تازه داده بود و به جا...
19 اسفند 1390

اربعین حسینی 90

هر سال روز اربعین خونه مادر بزرگ مامان روضه خونی دارن و ما طبق معمول هر سال اونجا میریم امسال که زهرا سادات بزرگ شده و خانم  خانما اصلا اذیت نکرد مثل یه دختر خوب کنار مامان نشست و روضه گوش داد و بعد که نماز خوندیم رفت پیش دختر خاله ها و مامان نمازش رو خوند بعد هم موقع نهار مثل یه دختر خوب نشست و نهار خورد بعد از اون هم رفتیم خونه دختر خاله که تازه زایمان کرده بود و خدا یه دختر ناز بهش داده  بعد از اون هم رفتیم خونه و بعد از ظهر رفتیم خونه مامانی و شام ابگوشت امام حسینی خوردیم
24 دی 1390

زهرا سادات و اولین بهار

کم کم زمزمه های بهار داره میاد فصل نو شدن درختان و شکوفه های بهاری که واقعا بهار زیبا ترین فصل ساله به خاطر همه خاطره های خوب و زیبایی که داره . زهرا سادات ما حالا دیگه نه ماهش تموم شده و میخواد اولین نوروز یا اولین بهار رو تجربه کنه ما هم مثل همه رفتیم برای دختر کوچولوی نازنینمون لباس نو خریدیم ماهی قرمز .سبزه یه خرگوش کوچولو برای اینکه امسال سال خرگوش بود. و تمام چیزهایی که برای سفره هفت سین لازمه ولی زهرا سادات موقع سال تحویل خواب بود چون امسال ساعت 2:45 دقیقه بامداد بود که سال جدید آغاز شد و ما دلمون نیومد که بیدارش کنیم البته امسال زهرا سادات حسابی عیدی جمع کرد از  مامانی و بابایی مقداری پول از مامان جون و بابا جون مقداری پول ازپ...
24 دی 1390

یک سالگی گل همیشه بهار

زهرا سادات دوازده ماه پر پیچ و خم رو با همه خوبی ها و بدی هایی که داشت پشت سر گذاشت تا اولین بهار باز شدن خودش رو به همراه دیگران جشن بگیره و امیدوارم که این جشنها هزار سال دیگه ادامه داشته باشه و زهرا سادات سالم و سلامت بهار های عمر خودش رو جشن بگیره چند روزه که کلی در تکاپوبرا جشن تولد یک سالگی زهرا سادات هست یم امروز صبح بابای زهرا اومد دنبالمون و رفتیم قنادی برا تولد کیک و شمع و فشفشه گرفتیم و فرار شد بقیه وسایل رو بابای زهرا وقتی از اداره بر میگرده خرید کنه . دل تو دلم نبود چون میخواستم یه جشن خوب برا زهرا سادات بگیرم برا همین زهرا کمک کرد و زیاد نق و نوق نکرد تا من تونستم خونه رو مرتب کنم و وسایل رو آماده کنم اولین مهمون ما مامانی ...
24 دی 1390

در کوچه پس کوچه های خاطرات یک سالگی

>www.kalfaz.blogfa.com تولد پارسا کوچولو پسر خاله تپل مپل چند روزی که خاله ساره یه پسر خوشکل به دنیا اورده ماهم چون که خونه هامون توی یه آپارتمانه بیشتر اوقات خونه اونها بودیم یه شب که زهرا سادات خواب بود به باباش و دایی علی گفتم که مراقب زهرا سادات باشن که برم یه سر به خاله و نی نی بزنم چند دقیقه گذشتکه بابای زهرا سادات زنگ زد و گفت وسیله گذاشتم توی اسانسور برو بردار منم فکر کردم که زباله گذاشته برم بذارم دم در همین جوری رفتم نگاه کردم دیدم وای خدای من زهرا سادات رو گذاشتن توی کرییر و گذاشتنش توی اسانسور تازه خانم خانمها لبخند ملیحی هم روی لبهاشون بود بماند که چقد جوش زدم و چقد بابای زهرا رو بخاطر این بی خیالیهاش سر زنش کردم >www.kalfaz...
24 دی 1390

راین

  امروز صبح از طرف اداره بابایی قرار بود بریم راین اقای حسن زاده دوست بابا اومد دنبالمون ما هم با اونها رفتیم توی راه به ماهان که رسیدیم رفتیم باغ شاهزاده اونجا بساط صبحانه رو چیدیم صبحانه که خوردیم دوباره به طرف راین حرکت کردیم همه همکارا رفته بودن ابشار راین ما هم رفتیم و به اونا پیوستیم خیلی خوش گذشت چون بابایی شعر میخوند و یکی از همکارا میرقصید بعد از ابشار رفتیم یه اردوگاه برای نهار اونجا همه زیر درخت گردویی نشستیم هر کسی از هر جایی صحبت میکرد خلاصه خیلی خوش گذشت جاتون خالی بعدازظهر هم دوباره با اقای حسن زاده برگشتیم خونمون یادم رفت بهتون بگم ما به ارگ راین هم رفتیم که عکساشو گذاشتم ببینید     &nbs...
24 دی 1390