زهراسادات مهدویزهراسادات مهدوی، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات من و زهرا

محرم90

امسال هم مثل سال قبل امام رضا طلبید و ما تاسوعا و عاشورای حسینی رفتیم پابوس آقا البته یه فرق داشت بابای زهرا سادات همراهیمون نکرد و ما صبح روز تاسوعا با دایی علی و دایی مصطفی و مامانی ساعت 6 صبح به طرف مشهد حرکت  کردیم که ساعت 6 عصر هم به مشهد رسیدیم امسال چون دیگه زهرا سادات و حامد بزرگ شده بودن ما رو زیاد اذیت نکردند تازه کلی با کارهایی که می کردند سوزه خنده ما هم بودند مثلا زهراسادات یه ربع کامل حامد و گیر اورده بود و موهای حامد رو شونه میکرد یا حامد که زهرا سادات داشت با خودش بازی میکرد شیشه اب رو خالی کرد روی سر زهرا سادات این پنج روزی که ما مشهد بودیم خیلی خوب بود هم از لحاظ معنوی که خیلی تاسوعا و عاشورای خوبی بود بود و خیلی مراسم...
24 دی 1390

توفیق اجباری

چند روزه که از طرف مسجد ابولفضل به ما بلیط رفت و برگشت و سه روز اقامت در مشهد رو دادند ولی چون هوا خیلی سرد بود ما و مشهد هم برف زیادی باریده بود و بابای زهرا سادات هم میگفت که با ماشین خودمون بریم شب که رفتیم خونه مامان جونی به خدا حافظی اونا به ما گفتند که با بچه کوچیک توی این برف کجا میخواین برین زهرا سادات مریض میشه خلاصه توی دل ما حسابی خالی شد ولی وقتی داشتیم میومدیم بابای زهرا سادات گفت بریم فرودگاه اگه برای فردا بلیط مشهد داشت با هواپیما میریم که این توفیق اجباری نصیب ما شد و ما روز پنجشنبه ساعت 10 صبح به مشهد رفتیم که ایندفعه هم مثل دفعه قبل خیلی به ما خوش گذشت و زهرا سادات اصلا مارو اذیت نکرد و توی حرم که میرفتیم با بچه ها کلی بازی...
24 دی 1390

رفتن به بشروئیه

توی راه برگشت از مشهد که با مامانی اینا بودیم به بشروئیه رفتیم اونجا بابایی زمین پسته داره اونجا کلی به زهرا سادات و حامد خوش گذشت توی طویله گاو و گوسفندا رفتن کلی با دوچرخه پسر کارگر بابایی بازی کردند حامد که روانش حسابی پاکه اصلا از چیزی نمیترسید همه جا با باباش بود ولی زهرا سادات خیلی ترسیده بود مخصوصا از سگ پاسبون گوسفندا و هنوز هم وقتی اسم هاپو میاد حسابی میترسه خلاصه توی این چند ساعتی مه نا اونجا بودیم این دوتا وروجک کلی کیف کردند بچه ها هم که عاشق اینند که جاهای جدید و چیزای تازه رو تجربه کنند اینم یه نمونه بارز از زندگی غاز تنها در کنار مرغها ...
24 دی 1390

واکسن 18 ماهگی

امروز بعد از 12 روز تاخیر بالاخره ما رفتیم مرکز بهداشت و واکسن زهرا سادات رو زدیم اولش که رفتیم زهرا سادات مه بچه های دیگه رو اونجا دیده بود حسابی ذوق کرد ولی وقتی مه به قدو وزن و کارای دیگه رسید ترسید و یه کم گریه کرد با کلی شوخی کردن باهاش و دادن شکلات اونو از حالو هوای اونجا پرت کردیم موقعی که خانم پرستار اومد واکسن و توی دست زهرا سادات بزنه یه کم همین جور خانمه رو نگاه کرد ولی وقتی که دردش اومد تازه فهمید که چه بلایی سرش اومده و حسابی گریه کرد و واکسن پاش که خیلی درد داشت همش گریه زهرا سادات هوا بود بیچاره بچم خیلی درد کشید ولی خدا رو شکر تا 7 سالگی دیگه واکسن نداره چون من تحمل درد کشیدن گلم رو ندارم
19 دی 1390

تولد پویان کوچولو

امسال هم مثل سال گذشته خدا یه نینی دیگه به جمع ما اضافه کرد امروز خاله ساره رفت بیمارستان و یه پسر خوشگل به دنیا اورد خدا این نینی ناز و خوشگل رو برای خاله اینا نگه داره وقدمش براشون خیر باشه وقتی رفتیم بیمارستان زهرا سادات خیلی جا خورد و وقتی که من نینی خاله رو تم بغل گرفتم یه خورده حسودی کرد و خلاصه اصلا نی نی رو تحویل نگرفت
2 دی 1390

غدیر 90

امسال هم مثل سال گذشته صبح رفتیم خونه مامانی تا هم عید رو بهشون تبریک بگیم هم عیدی از بابایی که سیده بگیریم ما که هز همه زود تر رفته بودیم دایی و خاله هنوز نیومده بودن ما زهرا سادات هم همش بهونه میگرفت یه چند ساعتی گذشت تا اینکه عموی مامان و عمه های مامان اومدن دیدن بابایی دایی مصطفی هم که اومده بود زهرا سادات از دپرستی در اومد و کلی با بچه ها بازی کرد موقع ناهار که شد زهرا ساذات هدیه هایی رو که برا بچه ها گرفته بود به اونها داد اگر چه خودش بیشتر از اونها استفاده کرد بعد از ظهر هم با بابایی و مامانی رفتیم خونه مادر بزرگ مامان و بعد هم رفتیم خونه مادر بابایی بعد از اونجا بابا اومد دنبالمون رفتیم خونه دایی بابا چون اقا بزرگ اونجا بود ما هم رفت...
30 آبان 1390

بازگشت مامان جون و باباجون از مکه مکرمه

بعد از ٤٠ روز انتظار ما و عمه ها مامان جونی از مکه اومدن حال بماند توی این ٤٠ روزی که گذشت این عمه زهرا چی بسر ما که نداد عمه زهرا یه بچه ١٢ ساله خیلی شر و شیطونه توی این مدت هم کارش سر بسر گذاشتن با زهرا سادات بود هر چی که زهرا سادات بر میداشت اونم میخواست هرچی میخواست بخوره اون اول میگفت عمه به من میدی خلاصه حسابی از خجالت ما در اومد خب بالاخره انتظار ها به پایا رسید و مامان جونی اینا از مکه اومدن صبح بابا و عمه ها رفتن فرودگاه و ما خونه موندیم تا مقدمات استقبال رو فراهم کنیم مثل اسپند دود کردن و ... که عمه های بابا هم اومدن کمکمون مامن جونی اینا که رسیدن باباجونی که مثل همه حاجی های دیگه سرش رو تیغ زده بود موقع حج زهرا سادات که اونو دید ا...
30 آبان 1390

لحظه تولد تو

سلام عزیزم ازاولین خاطره شروع می کنم یه خاطره خوش  یه لحظه ی قشنگ موقعی که یه دختر کوچلو خشگل رو کنارم روی تخت بیمارستان گذاشتن تا شیر بخوره یه لحظه فراموش نشدنی برای همه ی مامانا که برای خودش دنیایی ارزش داره اولین روز زندگی یه کودک با مامانش که خدا رو شکر برای من و زهرا سادات خیلی خوب شروع شد اگر چه تو زمان بارداری یه کم زهرا کوچولو اذیت کرد و یا شایرم اذیت شد  ولی به هر  حال ما دو تا به هم رسیدیم خدا رو شکر میکنم که همچین دختر نازنینی رو به من داد و از او می خوام که برای همیشه این گل ناز دوستداشتنی رو سالم وسلامت کنار من و باباش نگه داره ...
20 آبان 1390