زهراسادات مهدویزهراسادات مهدوی، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

خاطرات من و زهرا

نقل و انتقال سه روزه به خونه مامانی

1391/10/30 19:17
نویسنده : مامان حمیده
156 بازدید
اشتراک گذاری

از اونجایی که فصل امتخاناته و بابای زهرا سادات هم باید امتحانات آخر ترم رو میداد باید به مدت 3 روز به شهر بم میرفت و من و زهرا سادات هم طبق معمول باید میرفتیم خونه مامانی البته خیلی بهمون بد نگذشت برای اینکه روز اول صبح دنبال خاله ساره رفتیم و با اونا به خونه خاله بتول رفتیم تا از الهام خانم عیادت کنیم عصر هم با مامانی به خونه دختر خاله زهرا رفتیم هم مهمونی خونه جدیدشون بود و هم جشن تولد عاطفه و امیر عباس بود و شب تا آخر شب اونجا بودیم و کلی بهمون خوش گذشت بعد از اون به خونه مامانی اومدیم روز جمعه از صبح خونه بودین و من رفتم امتحان دادم و بعد از ظهر همراه بابایی به خونه خاله زهرا رفتیم برای اینکه از کربلا اومده بود و بعد از اونجا به خونه رقیه خانم دختر خاله زهرا رفتیم چون ایشون هم همراه مادرشون به کربلا رفته بودن و زهرا سادات که این چند روز محرم زیاد روضه حضرت رقیه رو شنیده بود تو ماشین فکر میکرد رقیه خانم یه دختر کوچولوه میگفت رقیه باباش چی شده بعد از اونجا بابایی شام پیتزا مهمونمون کرد و به رستوران رفتیم و پیتزا خوردیم و زهرا سادات که ظهرش خیلی خوابیده بود با اجازتون تا ساعت 1 بامداد ما در خدمتشون بودیم امروز هم که شنبه بود و بابای زهرا سادات قرار بود که به کرمان بیاد و من که کلی کار بیرون از خونه داشتم زهرا سادات پیش مامانی موند ولی دختر من که خیلی دلتنگ باباش شده بود یه خورده بهانه گرفته بود ظهر که همراه بابای زهرا سادات به خونه مامانی رفتیم زهرا سادات خیلی ذوق زذه شد و امشب هم باید به خونه مادر شوهر عمه فاطمه بریم برای اینکه میخواد پاگشایه عروس و داماد بگیره ولی نمیدونم دیگه اونجا چی پیش میاد

little boy cries a tear animated gif

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)