زهراسادات مهدویزهراسادات مهدوی، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

خاطرات من و زهرا

عید غدیر 91

1391/8/14 1:17
نویسنده : مامان حمیده
156 بازدید
اشتراک گذاری

امسال عید غدیر صفایی نداشت برای اینکه بابایی و مامانی نبودن خونه اونا بریم دایی مصطفی و دایی علی هم نبودن فقط ما و خاله ساره کرمان بودیم که خاله ساره هم مهمان داشت مادر بزرگ هم نبود که بریم دست بوس و عیدی بگیریم و از همون اول صبح با بای زهرا گفت که با من بیایید من باید برم چند جا نقشه برداری شما هم با من باشید خلاصه تا ساعت ١ ظهر با بابای زهرا به چند جا سر زدیم و بابای زهرا کارهاشو انجام میداد و بعد به خونه مامانی رفتیم و غذا درست کردیم و سه تایی با هم خوردیم عصر دوباره بابای زهرا رفت چند جای دیگه نقشه برداری که ما نرفتیم و خونه موندیم وقتی اومد گفت مامان جونه از خانوک اومدن بریم خونه اونها و عیدو بهشون تبریک بگیم رفتیم اونجا و تا آخر شب اونجا بودیم توی راه برگشت یه آقایی اسب های اسباب بازی میفروخت که تکون تکون میخوردن که بابای زهرا سادات برای عیدی یه دونه براش خرید و بعد که به خونه اومدیم دایی مصطفی هم تازه از تهران رسیده بودن و عید غدیر امسال هم به پایان رسید و چی بگیم از این گرانی بازار که هر چی ما تو خیابونها گشتیم محض رضای خدا هیچ جا شربت نمیدادن که ما لبمون رو تر کنیم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مریم
10 فروردین 94 1:42
سلام ان شا الله همیشه در شادی باشین ولی اون شربته رو خوب اومدین