زهراسادات مهدویزهراسادات مهدوی، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات من و زهرا

رفتن به نمایشگاه کتاب

1391/8/14 1:06
نویسنده : مامان حمیده
119 بازدید
اشتراک گذاری

روز پنجشابه مامانی اینا رفتن مشهد و قرار بود که بابای زهرا هم بره راین و من و زهرا سادات حسابی تنها بودیم و قرار شد بریم خونه خاله ساره وقتی به بابای زهرا زنک زدیم گفت که راین نرفته و ظهر میاد خونه ما هم که لباسهامونو پوشیده بودیم بریم خونه خاله ساره به زهرا گفتم که بابا ظهر میاد پاشو لباستو در بیارم ولی خانم شروع کرد به گریه کردن که بریم پیش پارسا آزانس بگیر بریم که خاله ساره زنگ زد و گفت چرا نمیایید پارسا از صبح منتظر شماست و ما رفتیم خونه خاله ساره اونجا کلی بچه ها با هم بازی کردن و پارسا یه اسب بازی داشت که باید روی اون مینشستن و تکون میخوردن زهرا سادات تا ظهر از این اسبه میترسید و از کنارش رد نمیشد تا ظهر که باباش اومد و ترسش ریخت و هی میخواست سوار بشه که پارسا نمیذاشت خلاصه تا عصر که اونجا بودیم این دوتا وروجک اینقد اذییت کردن که حسابی کلافه شده بودیم پویان که قربونش برم کاری به این کارا نداره فقط یه چیزی باشه بخوره یا اینکه با یه چیزی بازی کنه عصر که پارسا و زهرا خواب بودن ما از خاله ساره خداحافظی کردیم و رفتیم چند جا بابای زهرا سادات کارهاشو انجام داد و بعد از اون به نمایشگاه کتاب رفتیم اونجا تو غرفه کودکان حسابی کتابهای قشنگ برای زهرا گرفتیم همینجور که داشتیم به غرفه های دیگه سر میزدیم یه دفعه دوست بابای زهرا رو دیدیم که با دخترو خانمش اومده بودن که دخترشون تو کالسکه ای که براش اورده بودن نمینشست و تعارف کردن که زهرا بشینه زهرا هم از خدا خواسته تا آخر دفعه که ما میخواستیم برگردیم خونه از کالسکه پیایین نشد و زنگ زدیم دوست بابارو پیدا کردیم واز نمایشگاه بیرون اومدیم توی راخ بابای زهرا گفت که چند وقته برا زهرا اسباب بازی نگرفتیم بریم براش اسباب بازی بگیریم که رفتیم مغازه و به انتخاب خودش یه دوچرخه گرفتیم و آخر شب به خونه اومدیم و از بس خسته بودیم زود خوابیدیم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)