زهراسادات مهدویزهراسادات مهدوی، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

خاطرات من و زهرا

بدون عنوان

1391/8/14 0:15
نویسنده : مامان حمیده
110 بازدید
اشتراک گذاری

عید قربان 91

امسال عید قربان حال و هوای دیگه ای داشت فاطمه به جمع خانواده مامانی اضافه شده بود و دایی مصطفی که ساخت و ساز ویلای 7 باغ رو تموم کرده بود و بابایی تصمیم داشت امسال اونجا قربونی کنه و همه کارها رو انجام داده بودیم و زهرا سادات از چند روز جلو تر همش به پارسا و حامد میگفت که بابایی میخواد هخ باخ گاو بکشه و خیلی هیجانی توضیح هم میداد خلاصه بابایی و مامانی همه وسایل رو آماده کرده بودن و خاله ها رو دعوت کرده بودن که به اونجا بیان و پسر خاله زهرا هم که آشپزی خوبی داره آمده بود که برای همه کباب درست کنه با همه هیجانهایی که زهرا سادات داشت وقتی که ما رسیدیم گاو رو قصاب کشته بود و زهرا سادات از گاو امسال عکسی نداشت و هنوز عکسهای گاو سال قبل رو میبینه بعد از اون که ما رسیدیم صبحانه خوردیم و کم کم مهمانها هم آمدن وبرو بیا و صدای بازی بچه ها همه جا پراکنده شده بود و آشپز هم گوشت هایی رو که برای کباب ظهر آماده کرده بود به سیخهایی کبابی میزد تا کباب درست کنه که الحق کارش رو خوب بلد بود و کباب خوشمزه ای رو هم درست کرده بود و تا عصر هم همه مهمانها اونجا بودن و عصر همگی به کرمان آمدیم تا گوشت هایی رو که برای دیگران آماده کرده بودیم به دست اونها برسونیم و وقتی مامانی و فاطمه رو به خونشون رسوندیم به خونه مامان جونی رفتیم تا هم گوشت تبرکی اونها رو بدیم و هم بهشون سر بزنیم چون مامان جونی اینا اسباب کشی کرده بودن و به خونه جدید رفته بودن یه چند دقیقه ای اونجا بودیم و بعد از اون به جاهای دیگه ای که مامانی گفته بود گوشت ببریم رفتیم و گوشت ها رو به دستشون رسوندیم و به خونه اومدیم و یه روز کاملا خسته کننده ای رو پشت سر گذاشتیم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)