رفتن خاله ساره و تنهایی زهرا سادات
چند روزه که خاله ساره وسایل خونشون رو داره جمع می کنه تا به خونه جدید اسباب کشی کنن و نگرانی های من داره بیشتر میشه به خاطر اینکه زهرا سادات خیلی به وجود پارسا عادت کرده بود آخه ما تو یه ساختمان زندگی میکردیم اونا طبقه سوم و ماطبقه پنجم و طوری بود که تقریبا هر روز همو میدیدیم و پارساو زهرا سادات هم کلی با هم بازی میکردن ولی بالاخره هیچ چیز تو این دنیا م.موندنی نیست و اونها هم اسباب کشی کردن و از پیش ما رفتن و از روز بعدش دیگه هر روز با بهانه های زهرا سادات روبرو بودین همینکه از خواب پا میشد و صبحانه میخورد هی میگفت مامان بریم پارسا کلی حواسش رو پرت میکردم و از خونه میبردمش بیرون ولی یادش نمیرفت و مجبور میشدم که بعضی وقتها هم میرفتیم خونه جدید خاله ساره تا زهرا سادات قبول کنه خونه خاله ساره عوض شده ولی با اینکه چند وقتی که از این جریان گذشته و حتی زهرا سادات پارسا رو تو خونه مامانی میبینه ولی هنوز هم بعضی وقتا بهونه پارسا رو داره