دوشنبه 5 فروردین 92
چون شب قبل خیلی دیر خوابیده بودیم امروز تا لنگ ظهر با زهرا سادات خواب بودیم بعد از اون هم صبحانه که چه عرض کنم ظهرانه خوردیم و رفتیم خونه دایی محمد علی برای اینکه شهادت حضرت فاطمه بود و مراسم داشتن اونجا هم به زهرا سادات خیلی خوش گذشت و کلی با بچه ها بازی کرد و بعد که به خونه اومدبم و کمی استراحت کردیم مامانی تلفن کرد و یه خبر بد رو بهمون داد پسر یکی از اقوام که با کایت پرواز میکرد به کوه خورده بود و فوت شده بود و خیلی همه رو ناراحت کرد خدا بیامرزدش بعد هم رفتیم خونه مامانی و زهرا سادات که همراه باباش رفته بود که برا خودش کیک خامه ای بخره با اجازتون یه کیک تولد برا خودش خریده بود و هی میگفت خرداد شده امروز تولد منه و بعد که بابایی حسام و حامد اومدن خونه مامانی عید دیدنی و مامکانی هم که فرداش یه عالمه مهمون داشت تا آخر شب اونجا بودیم و کمک مامانی دادیم و شب آخر شب به خونه اومدیم