زهراسادات مهدویزهراسادات مهدوی، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

خاطرات من و زهرا

سفر به دیار فاطمه معصومه 3

1391/11/29 11:53
نویسنده : مامان حمیده
187 بازدید
اشتراک گذاری

زهرا سادات در چادر عروسی

 

 

زهرا سادات و پسر عموهای ریحانه

 

 

امروز صبح که از خواب پا شدیم بابایی رفته بود تهران تا به کاراش رسیدگی کنه خاله فخری هم رفته بود اداره ما هم صبحانه خوردیم و با آقا سید حسن رفتیم حرم حضرت معصومه توی راه یه بسته قرار بود ببریم خونه عموی ریحانه و فاطمه بدیم بسته رو دادیم و تا رسیدیم حرم دوباره عموی ریحانه تلفن کرد و گفت ظهری باید بیاین اینجا ما منتظرتونیم که ظهر بعد از نماز رفتیم اداره خاله فخری و همگی با هم رفتیم خونه عموی ریحانه اونجا هم خیلی بهمون خوش گذشت و بعد از اونجا رفتم کمی خرید کردیم و بعد رفتیم خونه خاله فاطمه که اونجا خیلی به زهرا سادات خوش گذشت برای اینکه بچه ها اومده بودن چادر عروس انداخته بودن روی سر زهرا سادات و زهرا سادات هم قشنگ نشسته بود وکلی همه خندیدن و تا آخر شب کهاونجا بودیم زهرا سادات کلی با بچه ها بازی کرد و کلا شب خوبی رو پشت سر گذاشتیم

 

امروز صبح خاله فخری رفته بود اداره و بابایی و اسید حسن هم رفتن خونه عمه و زهرا سادات و بچه ها با هم رفتن حموم و من هم رفتم بازار و کمی خرید کردم بعد از اون با خاله فخری قرار گذاشتیم که با هم بریم خونهظهر که رسیدیم بابایی و اسید حسن هم رسیدند نهار رو با هم خوردیم و کمی استراحت کردیم و عصر رفتیم حرم و شب بعد از دعای کمیل رفتیم خونه پسر خاله وقتی ما رسیدیم همه اومده بودند و تا اخر شب اونجا بودیم و کلی بهمون خوش گذشت و بعد از اون رفتیم به بام قم و شب که رسیدیم خونه وسایلمون آماده کردیم برای اینکه فرداش باید راهی کرمان شهر خودمون میشدیم

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)