جمعه اخر ماه شعبان
از بعدازظهر پنج شنبه رفته بودیم جوپار و شب هم رفتیم خونه یکی از همسایه ها روضه و تا اخر شب از هوای دلپذیر جوپار لذت بردیم صبح جمعه مامانی تلفن کرد و گفت که دارن با دایی مصطفی میرن هفت باغ که از ما خواست که باهاشون بریم ما هم ظهر رفتیم اونجا همه مردا با بچه ها تو استخر اب بودن بازی میکردن که بابای زهراسادات یه کار غیر منتظره انجام داد و زهرا سادات رو بی هوا پرت کرد تو اب که دایی علی سریع زهرا سادات رو از تو اب گرفت و زهرا سادات خیلی از اب و استخر ترسید ولی خب به خیر گذشت و تا عصر که مامانی میخواست فرشهاییی رو که با خودش اورده بود رو بشوره که مگه بچه ها میذاشتن همه میخواستن کمک بدن و کیان که تا اخر از تو ابها بیرون نمیومد و دوباره زهرا سادات دست خوش یه اتفاق دیگه شد و بابایی یه دفعه زهرا سادات رو گرفت و پرت کرد تو اب این دفعه که دیگه مامانی نمیدونست چکار کمه فقط جیغ میکشید و من که نمیتونستم از جام پاشم تا اینکه بابایی خودش رفت تو اب و زهرا سا دات رو از تو اب کشید زهرا سادات هم که ازبس ترسیده بود همش گریه میکرد و دیگه دوروبر اب نرفت تا شب هفت باغ بودیم و یه روز پر التهاب رو پشت سر گذاشتیم